تا بگویم آنچه را باخته ام فراموش کرده ام .
زندگیم را به پای کسی گذاشتم که دوستش می داشتم و او هیچ وقت مرا دوست نداشت و چگونه دوستش بدارم
آگاه از این که هرگز برایش اهمیتی ندارم...
به او حق می دهم شاید او هم مثل من کسی را دوست داشته است .
حال از خود می پرسم :((او را برای همیشه دوست خواهم داشت
))
من زمانی به خود نگریستم که دیگر سینه ام شکافته ، قلبم فسرده
و روحم سپرده
شده بود.
باید صبر می کردم تا زخم سینه ام با نمک خوب شود.
با قلبم چکار می کردم برای گرم شدن در آفتاب گذاشتمش اما آتش گرفت .
چاره ای نداشتم نیمی از خاکستر قلبم را به آب و نیم دیگر را به خاک سپردم و به یادم ماند که روحم ، روح من هیچ وقت و هیچ موقع و هرگز و هیچ زمانی از او جدا نشد.
یاد گار او سوالی بی انتهاست :((آیا صبر کنم بر او که بر من صبر نکرد))